این غزل به گفته یکی از دوستان بلوغ شعری منست و دوست دارم تقدیمش کنم به همان عشق این روزهایم ... هیچکس
امشب این کام قلم باب سخن دارد هنوز
از نگفتن صد سخن با خویشتن دارد هنوز
در حضور بلبلان آوازه خوانان سمج
باغ من بر شاخه اش زاغ و زغن دارد هنوز
با تمام احترام من به عشق اما کنون
با هوسهایش بسی پا در لجن دارد هنوز
ما هوس را میکشیم اما نمیدانیم که عشق
چشم استعمار خود از اهرمن دارد هنوز
عشق مردان با عطوفت های تو خالی چرا؟
رو به رخسار زنان دستی بزن دارد هنوز
گر خزان مویم تکاند انبوه مویش را ببین
روی پیشانی به جعد شاخی شکن دارد هنوز
گرچه لیلی با محبت میکند اظهار لطف
مرغ عشقش در قفس شوق وطن دارد هنوز
منکه نجما را رصد کردم ولی دیدم که او
در کنار آنهمه چشمی به من دارد هنوز
من شریفی گر تو رستاخیز من باشی عزیز
روح من از آسمان راهی به تن دارد هنوز
باهیچکس
بر سر باورش نمى جنگم!
خداى هر کس
همان است که
درون او با وی سخن مى گوید...
(سلام دوست عزیز، وب قشنگی دارین)
قشنگ بود