شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

طرد

تقدیم به خودمش

مکن طردم به ناخویشی

که ازتاراج تنهائی به یغمامیبرد مرگم

گشاآغوش گرمت را

که چون خویشی به خودگیرد

تن بیگانه ی سردم..

من بشکسته بال ازغم

سرای غوش می جویم

ندارم وحشت ازدشمن

که خود دشمن ترینم من...

نوای خوش خبر بشنو

همای بی سعادت را

که چون بوفی مصیبت گو

چه سوزی دارد اندوهش

صبای شب نشینان بین

نسیم بی نوازش را

که چون طوفان تابستان

مصیبت دارد انبوهش...

مرااندوه تنهائی

چوعمرپیر وفرتوتی

که دستش کوته ازعالم

وپایش به گورستان درازست

جهانی یاس می بخشد

ودیگر...

اگرمرگم نگیرد جان زتنهائی

من تنها  به رسوائی  

بگیرم جان زتنهائی...

پرانتز

قابل توجه دوستان ...

 در شعر (شاهکار ) هرگز به زندگی فرد خاصی اشاره نشده .. تمام این مسائلی که گفته شد در واقع ناهنجاریهای اجتماع ماست که بی هیچ قصد و غرضی از زوایای گوناگون بررسی شده . شاید تقدیم این شعر به استاد چنین شبهه ای در ذهن شما ایجاد کرده باشد . اما در واقع این زندگی تمامی اطرافیان ماست که خواسته یا ناخواسته سالها زندگیشان با چنین زالوهایی سپری شده . به هر حال از شما مادر عزیز اگر خاطری مکدر شده به اندازه تمام خوبیهایت عذر می خواهم . 

شاهکار

به اعتقادخودم شبی که این شعرگفته شد برای ان شب به نوبه خودیک شاهکاربود..

دلم میگیردازاینها

دلم میگیردازآنها

دلم میگیردازدنیا

دلم میگیرداززنها

ازان حیض مدامی که

زند تی پای بی مهرش

به طغیان حشربارم

وتن ازحول آمیزش

ببافد پرده بر پاره

که با آن بکرهردمبیل

به شوی گرم خود گوید

جماع جمعه ها..تعطیل!

عجب عشق عقیمی دارداین زیبا

دلم میگیردازاینها

...

ازان مردی که شبهایش

به فازشیشه طی گردد

وتدریجاً دهد درحبس دندانهای لرزانش

خلال مرگ ونابودی

وزن زیبائی خودرا

حرام فک زدنهای  مکررمیکند..آری

...

ازان ذکر ضعیفی که

عروج آسمان دارد

ولی درنیمه ی راهش ، مسیرقهقرائی  پیشه میگیرد

ومستاصل، درین خاموشی سرد

روای حاجت خود را

بپاید در غباری ساکن و زرد

...

واز مرد گرفتاری

که در وقت نماز خود

قنوتش را رها سازد

که از ولگرد پاکستان

بخواهد با کمی چایی

دعای عاقبت خیری

دلم میگیرد از خیلی

...

ازآن کولی که با نخ های پر چرکش

ازآن ریس گره خواری

که با هر تاب ناخنهای رقاصش

برای بخت زرد ما

شفائی سبز می پیچد

دلم میگیرد از ماها

چو مخلوقات  دهشتزای سرسامیم

خدا گم کرده در بیگانه جویانیم

...

دلم میگیرد از قلبی

که در جمع همه خوبان

تمام آشنایانش

شود پابند سرخاب غریبانی

که یک جو معرفت هرگز

نیابی در تمام طول آن مردم

...

دلم میگیرد از کرمان

ازآن فریاد رعب انگیز شوفرهای ترمینال غوغایش

ازآن پارک مجاور هم

که مسلخ گاه ذوق عابران گشته

ازآن جمع جوانانی

که از فیض هروئین و کراک آنجا

به حال رقت انگیزی

عمودی چرت میپاشند    

...

دلم میگیرد از بعضی 

ازآن دختر که با ترفند معصومی 

علیلم کرده بر جایم 

ومن در مسخ طولانی 

جگرها پاره  تنهایم 

چنینم بی طراوت من 

که از پوزخند کوتاهی 

هزاران چین افسرده 

تلالو میکند رویم... 

به این حالی که من دارم 

زفاف گرم خود را  کی 

کنم با آن بغل قاطی 

مگر خیزآب من را او 

به خوابش بیند آن ناشی 

دلم میگیرد از بعضی 

دلم میگیرد از اینها

دلم میگیرد از آنها

دلم میگیرد از دنیا