شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

فرازی بر یادش

 

برای عزیزی درآن سوی آبها ... کسیکه نبودنش احساس میشود ! 

 

وقتیکه آبستن دستهایت را 

 

بر عزای عزلتم   می زائی 

 

وقتیکه میخندی ... وقتیکه میبوسی 

 

وقتیکه تو با عاطفه می آئی 

 

شود میهمان نور دامنت شب 

 

تو که مفهوم زرد کهربائی 

  

.... 

کجا باشد که در شام نخستین 

 

لبان خشک و تبدار مرا دوست 

 

تو بر کندوی لبهایت بسائی 

 

 ... 

 

تو ای بانو ... 

 

مرا محدود غربتها مکن دوست 

 

میان آشنایان غریبه 

 

توام تنها غریب آشنائی !

لیلای غمگین

تقدیم به لیلائی که در جنونهایم ریشه دوانده

قلم را بی رمق کرده

به بغض نابهنگامش

و ره بندد به شعر من

که ( نت وانم ) غزل ریزم 

تورا غمگین که می بینم

و چون گریان تورا بیند

بریزد بر شعف هایم

گلاب زهر خود دنیا

شرنگی زان هلاهل ها

به جام  شهد شیرینم

تورا غمگین که می بینم

به این تاریکی مطلق

به گرد شمع اخترها

چه کورانی شده امشب

ودیگر هیچ  پروانه

نگردد گرد پروینم

تورا غمگین که می بینم

به زردی های دلتنگی

میان باغ سرخ لاله ها دیگر

گلی پرپرتر از موی تو می چینم

تورا غمگین که می بینم

گر از معصوم چشمانت

بیفتد شبنم اشکی

که از گلبرگ هر مژگان

ز هر میلی زند سیلی ! بخدا لیلی

                          حیف چشمان تو نیست !

                                             حیف کندوی عسل دار تو نیست !

به خدا لیلا جان میترسم

ترسم این دنیا 

ترسم این خون آشام

ترسم این بدمست

ترسم این قحبه ی قداره به دست

چیره گردد به تو ای کودک روئیاهایم

...

دورشو از تاریکی 

بازکن پنجره بر رقص پرستوها

بشکن قفست را

بگذار باد بلیسد نفست را

شاد شو شاد

مثل یک دختر بازیگوش 

گیس خود را بده بر باد

مثل یک پروانه 

مثل یک قاصدک از لذت آزادگیت

حظ کن 

سنگ پشت

منظور در این شعر دردهائیست که در زندگی تحمل میکنیم و کم کم به شکل سنگ یا لاکی شده وبرپشت ماسنگینی میکند تا به جایی که توان ما را می بلعد وپاهای مارا از سرعت انداخته و مارا  کند و کم تحرک میسازد .  پس تا بدینجا زندگانی شد سنگ ! ... ودرهنگام مرگ ناگزیر باز هم سنگ بر پشت ما میسایند !

درپس هر ناملایم دردکی

خال سفتی پشت من روئیده شد

سالها بگذشت و دردکها  شدند دردی شگرف

کم کم از ضرب تشرهای زمخت

وای اینجا را ببین ! پوست من هم شد کلفت

شانه هایم خم شد از کوهی سترگ

سنگ سفتی سخت و سوهانی به پشت

همچو ببری زندگانی روی من

با تمام قدرتش بندد درنگ

نفرت زردی درآن چنگال سرخ

میکشد بر ماه رخسارم به چنگ

من بخیزم با هراس ممتدی

در کلوخ لاک خود

زیر آن بیغوله ی تاریک و تنگ

تا کشم اندوه عمری زندگی

       زنده ... اما زیر سنگ

...

بعدها آن حضرت ذبح  از قضا

میزند شمشیر خود بر  نای من

می جود اکسیژن جان مرا

با ولع  او در تقلاهای من

...

لحظه های ساکنی  دررکود خواب من آمد پدید

جسم بی جان شرر  بکر خاکش را درید

با همین " نم " جمله ی کوتاه و زرد

مرگ من آمد پدید

من در آن موت ملیح

در سکوتی میروم در زیر خاک

...

من که خاموشم

آن صفوف زنده باز

سنگ بر پشتم نهند

باز من در زیر سنگ!

زندگانی سنگ  مردگانی سنگ!

گفت با من  ناخوداگاهم به سوز

سنگپشتی خانه بردوشم هنوز

تا قیامت سنگ می پوشم ... چه سود!