من مجنون تقدیم به لیلی ام
این روزها کرمان از همیشه دیدنی ترست . کافیست یک لحظه بر قیافه ی منجمد آرم دانشگاه آزاد خیره شوم ، خیلی چیزها یادم می آید ... یادش به خیر
جه آنروزهایی داشتیم . ما جراٌت جنون جوانی و جلفیمان را همینجا دفینه کرده ایم . دویدیم افتادیم نشستیم و برخاستیم . گاه غبطه اش میخوریم و گاه میگوئیم وای چه تاریخ تهیدستی !
بگذریم ... این روزها کرمان لذت بخش تر و پائیزی تر از خیلی جاهاست . به به چه برگ ریز معصومی . کم کم غروبها سردتر ، لباسها گرم تر ، پرسه ها طولانی تر و کلاغها عزیزتر میشوند . بیدها با تمام عوری ، به سایه ها ی لخت شان معنا میبخشند ...
یادش به خیر ...
انگار همین دیروز بود . پیره مردها با دوچرخه های عهد بوق و کت و شلوار خط خطی و یک رنگ و کفش های له شده و کلاه زمستانی که بوی لیف می داد از کنار همین برگ ریزها پدال می زدند .
هرچند گاهی هبوط سهمگین پای عابران ، پهلوها و استخوانهای خشکیده یک برگ را به سنگ فرش خیابان می چسباند ... و این دلخراش است .
حتما این عزیزان عابر نمیفهمند که با لوله کردن این برگ خشکها ، خش خش ها خفیف تر شده و باد نیز ولگردتر خواهد شد !
چرا خیلیها عین خیالشان نیست . واقعاً که ...
چه عالم بی عاطفه و چه روزگار بی رگی