شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

شعر شریفی

تقدیم به عشاق شعر

ازلی

روزازل اگرشدی

شاهد رستن شرر

ای دایه ی آفرینشم

زمین خسته رابگو

مراکجابیاوری!......................


کسی درظلمت محض

دعای کال من را

نمیبرد به کبریا

گرت رسی به درگه اش

برسرحال زار من

گمان نمیکنم که تو

خدا بیاوری!..............................


ضریح زانوان خود

دخیل انزوا شدم

کفتر گنبد طلا

نشایدم چنین که تو

حاجتم از رضا بیاوری!...........................


غریق اشک شده

فتاده ام به قعر نیل

مرا چگونه گنجد این

موسی من عصا بیاوری!..........................


سلیمانم اگر گردد به اقبال

هدهد خوش خبر زبان تو!

چگونه باور این کنم که تو

سلامش از صبا بیاوری!.............................


اگرچه پیری من

از غم بی حساب توست

برسرکوی و بر زنت

رهگذرت اگر شوم

گمان نمیکنم که تو

مرا به جا بیاوری!......................................

گستاخی

ای هزاران سال  خفته سینه را 

ای همانابغضک ترسوی من  

رعد شو  صدپاره ی سی پاره شو  بامن ازاینجا بگو 

نظم ناهمگون ببین و شکوه ازآماج این پتیاره کن............. 

 

آتشی برخرمن عالم بزن 

هستی انسان به خاکستر رسان  

برسرسنگ جهان عودی بسوزان.... 

 

برسرتیغ شفق 

سایه ای مردار خورشیدو مه است.... 

 

نورها گستاخ و بی پروا شدند 

سایه را اینجا برشته میکنند 

سایه ها کوچک شدند  کوچک وکوچک 

که تا در زیر پا له میشوند..... 

 

ای نهیب آسمانها  طبل عرش کبریا  غم بکوبان و برقصان عالمی............ 

 

اینجا جدال مردان حشری با زنان یائسه است 

مرد استغاثه  نه التماسه میکند  و زن استحاضه میشود.... 

نطفه آه شد  بخار شد  گم شد از  قی  کردن  این یک هزارم ثانیه در لذتی..... 

 

برهمو  در هم  شده 

درهمو  برهمترش کن نازنین...

 

ای نهیب آسمانها   طبل عرش کبریا  غم بکوبان و برقصان عالمی.......... 

......این حال من درعصر پنجشنبه بود که چه خوب وبد  بهرحال اینطوریا شد که نوشتم...وشاید شد گستاخ

کلامکی

چگونه به تاولهای پایم بیاموزم که راه را اشتباه آمده ام..................................... 

 

خداوندا همانگونه که از آرزوهایم گذشتی ازگناهانم نیز بگذر..............